چهارده سالم بود که یه داستان عاشقانه ی بلند شروع شد.

 
اوایل از اینکه با پسری دوست شم بیزار بودم.اما نمیدونم این یقینا خواست سرنوشت بود که من با محمد آشنا شم اون موقع محمد فقط هفده سالش بود
اما یه پسر پخته ی خوبو با شخصیت از یه خانواده ی متدین.
چند ماهی با هم دوست بودیم.یه دوستیه پاک پاکاون موقعا همه چی پاک تر از الان بود.
هر روز بیشتر وابسته ی هم میشدیم.
زنگ میزدچون هیچ کدوم موبایل نداشتیم.
اوایل اول دبیرستانم بودوقتی داشتم میومدم خونه به محمد زنگ زدم و گفتم شب کسی خونه نیست بهم زنگ بزن.چون خانواده ی خیلی حساسی داشتم که اون موقعا اصلا با ها شون خوب نبودمم.
شب که محمد زنگ زد بابام هنوز نرفته بود بیرونبهم شک کردو همه چی رو فهمیدخیلی روز بدی بودخیلی ترسیده بودم.فرداش به محمد گفتم دیگه بهم زنگ نزنه.خیلی خیلی ناراحت شد و گفت مگه میشه من بدون تو نمیتونمولی هر جوری بود ترک کردیمشیش ماه عین جهنم بود برام.یه روزایی ساعت 11 تلفنمون زنگ میخورد
دقیقا شیش ماه بعد یه شب از بیرون زنگ زدم به محمد وقتی جواب داد دلم ریخت هر چی گفت الو من جواب ندادم.دلم براش تنگ شده بود
شاید کسی باورش نشه ولی محمد فرداش بهم زنگ زدو گفت اومده طبقه ی اول خونشون تنها زندگی کنه شمارشو داد بهم.وااای دلمون واسه هم لک زد ه بود.من دیگه رفته بودم دوم دبیرستانبازم رابطمون شروع شد.محمد همش بهم میگفت دوست دارمخیلی بهم وابسته شدیم.این دفعه دیگه کسی نفهمیدمن خاستگارای خیلی زیادی داشتم.تا اینکه یه روز یکی شون از دید مامانو بابام جدی شد.منم به محمد گفتم قضیه روهمه ی فامیلش میدونستن که دوسم داره.ولی مامانش باورش نمیشداخه محمد پیش دانشگاهی بود.ولی به مامانش گفت اونم اومد منو دید و بهم گفت تو واقعا محمد و دوست داری منم گفتم خیلی.
هر دو عاشق هم بودیم.چند روز بعدش مامانش اینا ازم خاستگاری کردنمامانم اینا که میدونستن ما با هم دوست بودیم به شدت مخالفت کردنتا اینکه بابام با باباش تنهایی صحبت کردن.بابای محمد فوق العادست و همه حرفشو قبول دارن.
بعد از اون دیدار بابام رضایت داد به ازدوجمونهر دو از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم
 
فقط چند روز بعدش وقتی من دوم دبیرستان بودمو محمد پیش دانشگاهی ازدواج کردیمهیچ وقت خاطره ی خوب اون روزا فراموشم نمیشه
الان 9 ساله که ازدواج کردیم.بچه نداریم.از قبلنا هم بیشترعاشق همیم.
تو این ماجرا مادرشوهرم از همه یشتر کمکمون کردتا ابد ازش ممنونم.
همه کسایی که مارو میشناسن میگن ازدواج ما یه موهبت از طرف خدا بود.چون ما با هم بزرگ شدیم

از خدا میخوام همه تا اخر عمرشون خوشبخت باشن.ما هم همینطور.



rzb.rzb.ir

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آسمان دیجیتالی مهدی شیخی اشتراک مطالب Jennifer Paul سپتیک تانک فاضلاب تکنولوژی مجازی سازی Adam هداياي تبليغاتي ميز تحرير چند کاره تيبل ميت پلين plin 1400 چيست کجا بخريم